در روزگاران قدیم بانوى خردمندى كه به تنهایی و پیاده سفر
می كرد در عبور از كوهستان سنگ گرانقیمتی را پیدا كرد.
روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود. آن بانوى خردمند كیف
خود را باز كرد و مقداری غذا به او داد ولی آن مسافر سنگ
گرانقیمتى را در كیف بانوى خردمند دید و از او خواست تا آن را
به او بدهد و بانوى خردمند بدون درنگ سنگ باارزش را به او داد.
مرد مسافر به سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسیار
شادمان گشت
او می دانست آن سنگ آنقدر ارزش دارد كه می تواند تا آخر
عمر با خیال راحت زندگی بی دردسر و پرنعمتی را داشته باشد.
چند روزی گذشت ولی طمع مرد او را راحت نمی گذاشت و مرتب
با خود می گفت اگر او چنین سنگ باارزشی را به این سادگی
به من داد پس اگر از او می خواستم بیش از این به من می داد.
بنابراین مرد بازگشت و با سختی فراوان آن بانو را پیدا كرد و
سنگ گرانقیمت را به او بازگرداند و به او گفت: من خیلی فكر
كردم و می دانم كه این سنگ چقدر ارزش دارد اما من او را به
تو باز می گردانم به این امید كه چیزی به من بدهی كه
از این سنگ باارزشتر باشد.
بانوى خردمند گفت: از من چه می خواهی؟ مرد گفت:
همان چیزی كه باعث شد به این راحتی از این همه ثروت چشم پوشی كنی!
زن پاسخ داد: قناعت. به همین دلیل است كه می گویند افراد،
ثروتمند و یا فقیرند به خاطر آنچه هستند نه آنچه دارند.
ما با آنچه بدست می آوریم زندگی می كنیم و با آنچه می بخشیم
یك زندگی می سازیم.
نظرات شما عزیزان:
mehrabanخستگی را تو به خاطر مسپار
ساعت16:09---27 بهمن 1390
حقیقت انسان به آن چه اظهارمیکند نیست
بلکه حقیقت او نهفته در آن چیزی است که از اظهار آن عاجز است
بنابراین اگر خواستی او را بشناسی
نه به گفته هایش بلکه به ناگفته هایش گوش فرابسپار.....
آپم.....
سميه
ساعت9:10---27 بهمن 1390